شعر
بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من
بیا با من به شهر عشق رو کن خانهاش با من
نگو دیوانه کو زنجیر گیسو را زهم وا کن
دل دیوانه ی دیوانه ی دیوانه اش با من
بیا تا سر به روی شانه ی هم راز دل گوییم
اگر مویت به رویت شد پریشان شانه اش با من
نگو دیگر به من اندر دل اتش نمیسوزد
تو گرمم کن به افسونت گرمی افسانه اش با من
چه بشکن بشکنی دارد فلک بر حال سرمستان
چو پیمان بشکنی بشکستن پیمانه اش با من
در این دنیای وا نفسای بی فردا
خدایا عاشقان را غم مده شکرانهاش با من
رنگ روشن روی دلم
ما هوامون جای دیگه بوده و دل به دست ندادیم که از دست بدیم
رنگ روشن روی دل رو به هوای کس ندادیم و همان دم
که تو خواستی داده ایم
بنمای رخ که تمام دنیا به یک
خلوت کوچک شاعرانه ما
ارزش ندارد
سلام.دوستان و علاقه مندان شعرو ادب این سرزمین.
من مشتاقم از نظرات و راهنمایی شما استفاده کنم فلذا مرا در بهتر بودن وب لاگم از راهنمایی تان مستفیض کنید.
.قبلا از شما متشکرم.